.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۴۲۱→
چشمام وبستم ودوباره نفس کشیدم...هوا اونقدر پاک وتمیز بودکه یه لحظه به شک افتادم ماواقعا توتهرانیم یانه!
بارون نسبت به قبل بی جون ترشده بود وانگار نفس های آخرش ومی کشید!
یه آن حس کردم،یه گرمای عجیب دستم ولمس کرد!...چشمام باز شدو خیره شدم به دستم!
ارسلان دستم وگرفته بود جلوی دهنش وتوش ها می کرد تاگرم بشه... لبخندی روی لبم نشست.
عاشق همین مهربونیاتم!...
نگاهم ناخواسته به دستای خالیش افتاد...اثری از بستنی توی دستش نبود!پس ترتیبش وداد؟انقدر زود؟...نگاهم از دستم که تودستای مردونه وگرمش بود،گرفتم وخیره شدم توچشماش.اونم زل زده بودبه من...
- دیانا...
بالحن مهربونی که تمام وجودم وتوش گذاشته بودم،جواب دادم:
- جانه دیانا؟
بااین حرفم،نگاهش متعجب شد...تعجب توام با خوشحالی و ازتوچشماش می خوندم.نگاهش وازمن گرفت وخیره شدبه روبروش...منم زل زدم به یه نقطه نامعلوم.
دستم وتودستش فشرد ودوباره با نفسش گرمش کرد...لحن گیج وسردرگمش به گوشم خورد:
- اگه یه سوال ازت بپرسم جوابم ومیدی؟
- حتما...بپرس.
مکث کرد...نفس عمیقی کشیدکه بخاری توهوای بارونی شب ایجاد کرد.زیرلب گفت:می دونم به من ربطی نداره ولی...یه چیزی هست که خیلی وقته ذهنم وبه خودش مشغول کرده...یادته اون روز،تو دانشگاه پارسا بعداز کلاس اومد پیش تو ویه چیزی بهت گفت؟همون روز که بامحراب دعواش شد وعصبانی وناراحت از دانشگاه زد بیرون؟...از اون روز به بعد،پارسا دیگه پارسای سابق نیست!یه جوریه...ناراحته،گوشه گیره وهروقتم ازش درمورد این حال داغونش سوال می کنیم،میگه چیزی نیست...ولی من مطمئنم که یه چیزی هست!فکرمی کنم حرفایی که اون روز بینتون رد وبدل شده،مسبب ناراحتیای بابکه.همون روزم ازت پرسیدم ولی تو گفتی که چیزی بهش نگفتی...اون موقعنمی خواستی بهم چیزی بگی وشاید هنوزم دلت نمی خواد من بدونم...اگه نمی تونی بگی عیبی نداره.فقط کنجکاو بودم که بدونم اون روز چی بهم گفتین...
از سوالش جاخورده بودم...بعداز این همه مدت،هنوز اون روز ویادشه؟همینه میگم حافظه اش خوبه ها!
لبم وبازبونم ترکردم وگفتم:این چه حرفیه؟...تواز هرکسی بهم نزدیک تری...مگه میشه نخوام توبدونی؟!بعداز یه مکث کوتاه ادامه دادم:اون روز وقتی کلاس تموم شد،پارسا اومدپیشم وگفت که می خواد یه چیزی وبهم بگه...این دست واون دست می کرد.هول شده بود...
ارسلان باکنجکاوی پرید وسط حرفم:
- خب چی بهت گفت؟...
نفس عمیقی کشیدم...خیره شدم به بخار ایجاد شده از گرمای نفسم...زیرلب گفتم:گفت که...که بهم علاقه داره!
کلمه علاقه رو که به زبون آوردم، ارسلان از حرکت وایساد... دستم وکه توی دستش بود رها کرد وخیره
شدبهم.بااین حرکتش،منم متوقف شدم وزل زدم به چشماش...اخم کرده بود...تونگاهش تعجب موج میزد.پوزخندی زد وباعصبانیت گفت:پارسا چه غلطی کرده؟
سعی کردم آرومش کنم...نمی خواستم خودش وبه خاطر اون اتفاق پیش پاافتاده اذیت کنه.بالحن آرامش بخشی گفتم:اون قضیه مال خیلی وقت پیشه...خیلی وقته که...
کالفه وعصبی چنگی به موهاش زد وزیرلب نالید:
- وای...وای...می کشمت پارسا!می کشمت...می کشمت عوضی...چرا نفهمیدم؟چقد خربودم که نفهمیدم اون عوضی به توعلاقه داره...
دستم وبه سمتش دراز کردم ودستش وگرفتم...دستش یخ کرده بود!با دوتا دستام دست مردونه اش وپوشوندمومحکم فشارش دادم.
- چرا خودت وناراحت می کنی؟...پارسا به علاقه اش اعتراف کردولی جواب مثبتی نگرفت...همون طورکه پوریانگرفت!خودت واذیت نکن ارسلان...
نگاهش وازم گرفت وسربه زیر انداخت...
بارون نسبت به قبل بی جون ترشده بود وانگار نفس های آخرش ومی کشید!
یه آن حس کردم،یه گرمای عجیب دستم ولمس کرد!...چشمام باز شدو خیره شدم به دستم!
ارسلان دستم وگرفته بود جلوی دهنش وتوش ها می کرد تاگرم بشه... لبخندی روی لبم نشست.
عاشق همین مهربونیاتم!...
نگاهم ناخواسته به دستای خالیش افتاد...اثری از بستنی توی دستش نبود!پس ترتیبش وداد؟انقدر زود؟...نگاهم از دستم که تودستای مردونه وگرمش بود،گرفتم وخیره شدم توچشماش.اونم زل زده بودبه من...
- دیانا...
بالحن مهربونی که تمام وجودم وتوش گذاشته بودم،جواب دادم:
- جانه دیانا؟
بااین حرفم،نگاهش متعجب شد...تعجب توام با خوشحالی و ازتوچشماش می خوندم.نگاهش وازمن گرفت وخیره شدبه روبروش...منم زل زدم به یه نقطه نامعلوم.
دستم وتودستش فشرد ودوباره با نفسش گرمش کرد...لحن گیج وسردرگمش به گوشم خورد:
- اگه یه سوال ازت بپرسم جوابم ومیدی؟
- حتما...بپرس.
مکث کرد...نفس عمیقی کشیدکه بخاری توهوای بارونی شب ایجاد کرد.زیرلب گفت:می دونم به من ربطی نداره ولی...یه چیزی هست که خیلی وقته ذهنم وبه خودش مشغول کرده...یادته اون روز،تو دانشگاه پارسا بعداز کلاس اومد پیش تو ویه چیزی بهت گفت؟همون روز که بامحراب دعواش شد وعصبانی وناراحت از دانشگاه زد بیرون؟...از اون روز به بعد،پارسا دیگه پارسای سابق نیست!یه جوریه...ناراحته،گوشه گیره وهروقتم ازش درمورد این حال داغونش سوال می کنیم،میگه چیزی نیست...ولی من مطمئنم که یه چیزی هست!فکرمی کنم حرفایی که اون روز بینتون رد وبدل شده،مسبب ناراحتیای بابکه.همون روزم ازت پرسیدم ولی تو گفتی که چیزی بهش نگفتی...اون موقعنمی خواستی بهم چیزی بگی وشاید هنوزم دلت نمی خواد من بدونم...اگه نمی تونی بگی عیبی نداره.فقط کنجکاو بودم که بدونم اون روز چی بهم گفتین...
از سوالش جاخورده بودم...بعداز این همه مدت،هنوز اون روز ویادشه؟همینه میگم حافظه اش خوبه ها!
لبم وبازبونم ترکردم وگفتم:این چه حرفیه؟...تواز هرکسی بهم نزدیک تری...مگه میشه نخوام توبدونی؟!بعداز یه مکث کوتاه ادامه دادم:اون روز وقتی کلاس تموم شد،پارسا اومدپیشم وگفت که می خواد یه چیزی وبهم بگه...این دست واون دست می کرد.هول شده بود...
ارسلان باکنجکاوی پرید وسط حرفم:
- خب چی بهت گفت؟...
نفس عمیقی کشیدم...خیره شدم به بخار ایجاد شده از گرمای نفسم...زیرلب گفتم:گفت که...که بهم علاقه داره!
کلمه علاقه رو که به زبون آوردم، ارسلان از حرکت وایساد... دستم وکه توی دستش بود رها کرد وخیره
شدبهم.بااین حرکتش،منم متوقف شدم وزل زدم به چشماش...اخم کرده بود...تونگاهش تعجب موج میزد.پوزخندی زد وباعصبانیت گفت:پارسا چه غلطی کرده؟
سعی کردم آرومش کنم...نمی خواستم خودش وبه خاطر اون اتفاق پیش پاافتاده اذیت کنه.بالحن آرامش بخشی گفتم:اون قضیه مال خیلی وقت پیشه...خیلی وقته که...
کالفه وعصبی چنگی به موهاش زد وزیرلب نالید:
- وای...وای...می کشمت پارسا!می کشمت...می کشمت عوضی...چرا نفهمیدم؟چقد خربودم که نفهمیدم اون عوضی به توعلاقه داره...
دستم وبه سمتش دراز کردم ودستش وگرفتم...دستش یخ کرده بود!با دوتا دستام دست مردونه اش وپوشوندمومحکم فشارش دادم.
- چرا خودت وناراحت می کنی؟...پارسا به علاقه اش اعتراف کردولی جواب مثبتی نگرفت...همون طورکه پوریانگرفت!خودت واذیت نکن ارسلان...
نگاهش وازم گرفت وسربه زیر انداخت...
۱۱.۱k
۲۰ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.